ديدار مجدد
ديروز بدترين و بهترين روز زندگيم بود. ازاول صبح، فشارم اونقدر پايين بود كه فكر ميكردم دارم مي ميرم و توي اون حال دائما به دخترم فكر ميكردم به اينكه اگه اتفاقي براي من بيفته دخترم چي ميشه. تا كي زنده ميمونه؟! حس خيلي بدي بود. نميدونم چند دقيقه بيهوش بودم. عصر بايد ميرفتم سونو 3 ماه ي دوم، قبلا با بيمارستان پارس هماهنگ كرده و وقت گرفته بوديم اما وقتي رسيديم منشي گفت كه اين سونو رو انجام نميدند. با وجود ضعف و سرگيجه ي شديد هر جوري بود خودمو رسوندم گيشا و مركز سونوگرافي كيهان. اونجا هم بيشتر از 2 ساعت منتظر شديم.توان و تحملم كاملا تحليل رفته بود. وقتي خوابيدم روي تخت، دوست داشتم ديگه بلند نشم و براي هميشه بخوابم. ان...
نویسنده :
مامان آوا
15:34